« ابتدای صحبتش مثل همیشه گفت:
السلام علیکِ ایّتها الصّدّیقة الشّهیده سیّدة نساء العالمین
بغض گلوش را گرفت و اشک توی چشمهاش جمع شد.
همیشه همینطور بود؛ اسم حضرت را که می برد،
اشکش بی اختیار جاری می شد.
گویی همه ی وجودش عشق و ارادت بود به
اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام . »
چند وقتی است که دوست داشتم در مورد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ،
نه راجع به خود ایشان ، که درمورد توسل به ایشان واثراتش بنویسم .
شهید عبدالحسین برونسی از کسانی است که ارادت عجیبی به حضرت زهرا سلام الله علیها
داشته ، و بعضی از خاطرات زندگی ایشان که در کتاب « خاک های نرم کوشک » آمده ،
موید ارتباط قوی این شهید بزرگوار با حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها است .
ابتدا چند جمله ای از رهبر عزیزمون درمورد این کتاب که سال 85
در جمع فیلم سازان و کارگردانان بیان شده :
« ... این اوستا عبدالحسین برونسی ،
قبل از انقلاب یک بنّا بود و با بنده هم مرتبط بود؛
شرح حالش را نوشته اند ،
من توصیه می کنم و واقعا دوست می دارم شما ها بخوانید ؛
اسم این کتاب ،« خاک های نرم کوشک » است؛
قشنگ هم نوشته شده است ... »
در اوایل کتاب خاطره ای مفصل از زبان همسر شهید آورده .
ابتدا به دقت و اهتمام زیاد شهید برونسی در کسب حلال ،
و پرهیز از مال شبهه دار پرداخته .
سپس به ماجرای تولد فاطمه ناکام برونسی رسیده و مفصلا شرح داده.
خلاصه اش این است که یکی از روزهای ماه مبارک رمضان ،
درد زایمان سراغ همسر شهید می آید .
شهید برونسی دنبال قابله می رود .
مدتی بعد یک خانم سنگین و موقر درب خانه شان را می زند ، ...
پس از تولد بچه، توصیه می کند نامش را فاطمه بگذارند .
خانم قابله چیزی از پذیرایی آنها نمی خورد و می رود .
حدود ساعت سه نیمه شب شهید برونسی تنها به خانه برمی گردد .
مادر خانمش به او اعتراض می کند
که چرا قابله را فرستاده و خودش رفته ...
اما شهید برونسی کنار قنداقه ی فاطمه می رود و زارزار گریه می کند .
البته فاطمه برونسی در همان دوران شیرخوارگی در اثر بیماری فوت می کند .
سال ها بعد ، وقتی انقلاب پیروز شده بود و جنگ تحمیلی آغاز،
یکبار که شهید برونسی از جبهه برمی گردد،
راز آن شب را اینگونه فاش می کند :
« وقتی دنبال قابله رفتم ، یکی از دوستان طلبه را دیدم .
اون وقت تو جریان پخش اعلامیه ،
یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتما باشم ؛
یعنی دیگه نمی شد کاریش کرد .
توکل کردم به خدا و باهاش رفتم ...
اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت ،
فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم .
یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم ،
اون خانم هرکی بود ، خودش اومده بود خونه ی ما . »